فراموش شده هر چه گویی از جعبه ی خویش گوی،گرد سخنان مردمان مگرد که آنگه طبع تو گشاده نشود و میدان سخن تو فراخ نگردد و هم بدان درجه بمانی که اول بوده باشی. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب نويسندگان چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:10 :: نويسنده : محمد خزاعی
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابانی كم رفت و آمد ميگذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، پسر بچهای یک پارهآجر به سمت او پرتاب كرد. پارهآجر به اتومبيل برخورد كرد. مرد پا روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد. وقتی ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است، به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك، گريان و با اشاره دست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايي كه برادر فلجاش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كرد و گفت: «اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور ميكند. هر چه منتظر ايستادم و كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادرم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردناش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم اين پاره آجر را به سمت تان پرتاب کنم». مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلياش نشاند، سوار ماشيناش شد و به راه خود ادامه داد نظرات شما عزیزان: پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|